وقتی سردرگـُم و کرخت، در کوچه پس کوچههای کوچه باغهای لـُخت و پاییزی حس
غربتزدهام قدم از قدم برمیدارم- چه چیز جز عاشقانههای تلخ و بیروح شدهی
جوانیام ذهن ِ انباشتهام را برهم میزند؟! هیچ جز همان حسّ گس با تو بودن.
انگارنهانگار- روزگاری از من و ما میگذرد، اما باغ حسّ و حالمان نه باری دارد و نه حالی.
خسته میشوم- از این شوریدگیها- از این پاییز بیوقت، و از این زمان که بر من
میتازد، و من... هنوز غرق تو! و چه عبث!
هنوز بی هدف لابهلای حس و اندیشهام راه میروم. هنوز صدایت را در سر دارم "قرار
نیست بمانم!"- و سوال بیجواب ذهنم :"پس چرا آمدی؟!"- و بعد گوشه پیر و مرشد
ذهنم که همیشه در من مینوازد که "هیچ حضوری بیسبب نیست."
باغ سردی به هیبت درختان تنومند باغ میزند- شاخهها را میلرزاند و مرا- و چقدر هنوز
بیخیال امروز و دیروز، به امید فردای بهاریم این شب را به صبح میرسانم. حیف که اینجا همیشه سرد است!!
م.م
نوشته های دیگران()